سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کدوم فصل؟

سلام دوستان گلم.حالتون خوبه ,خیلی خشحالم که خوبید آقا ,یا خانوم من که دارم نا امید میشم نه کسی نظر میده نه حرفی واسه گفتن دارم هر چی هم که مینویسم همش چرت و پرت هستن.نمیخواد الکی دلداریم بدی من خودم میدونم که وبلاگم بدرد دور ریختن میخوره اصلا کاش وبلاگ نمیزدم.حالا که زدم اصلا ولش کن شما قبول دارید که پاییز و زمستون بهترین فصل ها هستن ,آخه اون بدبختا هم مثل من هستن هیچکس دوستشون نداره .تا بگی زمستون ,میگن بدترین فصل هستش آخه چرا تو این حرف رو میزنی به این برفهای زیبا که محبت کردند و بدن عریان این درخت رو پوشوندند نگاه کن اگه اونا نبودن درخت از سرما یخ میزد .اگه برف نبود پس بچه ها نمیتونستن با هم برف بازی کنند اصلا مناظری که درست کردند رو نگاه کن چه قدر قشنگه تمام کوه شده سفید,جای پای خرگوشها مونده رو برفها .من عاشق زمستون و پاییزم .برای همین هم داستان دراکولام رو در حالی نوشتم که فصل زمستون هستش .اگه میشه نظر بدید که شما از کدوم فصل بیشتر خوشتون میاد؟ممنون

با کی برم استخر

سلامی به گرمی آتشهای جنگ   و به زیبایی آسمان زرنگ (واسه خودش شعر شد) من اصولا حرف که میزنم فعل بداعه شعر خودش میاد نوک زبونم منم فقط اونو بیان میکنم کاری نمیکنم که .راستی بچه ها از این رفیق من خبری ندارید همین هری رو میگم.نامرد به من گفت میادا ولی نیومد آخه میخواستیم بریم استخر  ولی نمیدونم چی شد که نیومد عیب نداره با هیتلر میرم .فقط یک مشکلی که هستش اینه که اگه بریم استخر همه فرار میکنند میرن واسه این نمیتونم با هیتلر برم .اصلا موندم با کی برم آهان با دراکولا چطور نه با اون که اصلا نمیشه چون هنوز نرسیدیم اون جا همه در میرن تازه ممکنه که جو بگیرتش و خلاصه بخواد خون اون بدبختا رو یک امتحانی بکنه آهان فهمیدم چطوره با این برم()نه از اینم میترسن حالا بماند با یکی میرم دیگه حالا بعدا بهتون میگم فعلا بای

ازش بدم میاد

بازم این یارو اومد.کدوم یارو ؟همین یارو سریشه رو میگم گیر داده به من میگه بیا با من دوست شو.من میگم میخوام تنها باشم واگرنه تا حالا هزار تا دوست داشتم .بابا منو کشتی بگو کیو میگی؟همین آنجیلا جولی رو میگم دیگه.این قدر ازش بدم میاد .بابا راست میگن والاه مار از پونه بدش میاد جلوی خونش سبز میشه .باز اگه بنلادن میومد میگفت باز یک چیزی آخه آنجیلا جولی هم آدم من باهاش دوست شم  مثل این گاوه میمونه .مگه نه خیلی شبیه هستن

حواستون باشه

سلامی به اندازه تمام غازهای جهان.از شما دوستان واقعا ممنونم که به وبلاگ من سر میزنید(سرتون درد نمیگیره که )خوب خدا رو شکر چون من همش تو این فکر بودم کسایی که به وبلاگ من سر میزنند نکنه سرشون درد بگیره مخصوصا اونایی که زیاد به وبلاگم سر میزنند(البته کل کسایی که از وبلاگم بازدید کردند فقط 3 نفر بوده) خلاصه اینو گفتم که حواستون باشه .خوب چه خبرا؟منم خوبم به شکر خدا.هنوز زنده ام

من چه میدونم

سلام دوستان حالتون خوبه خیلی وقت بود که نیومدم وبلاگم رو سر بزنم نمیدونم چقدر شده 
 خلاصه تو این چند وقت دلم براتون خیلی تنگ شد ولی خوب این قدر ناراحت نشید حالا
که اومدم این جام این مدت که نبودم میدونید کجا بودم آره بابا,نه اونجا نه یک جای دیگه .پیش
گاندولف بودم نمیدونید چی کشیدم این سارومانم خیلی قوی ها با هم دست به یقه شدیم ,اول یکم زورآزمایی
کردیم بعد سارومان دید که دیگه زورش به من نمیرسه نامرد ,ویشگون گرفت هنوز دردش مونده ,منم
نامردی نکردم موهاشو کشیدم (آخه میدونید دیگه, موهاش خیلی بلنده خلاصه دم دست بود )بعدش
گاندولف و آراگورن اومدن مارو از هم جدا کردن وایلا اگه نیومده بودن دیگه مو رو کلش نمیذاشتم
میشد مثل ایکیوسان ولی شانس آورد خلاصه درگیری بدی بود.بعدشم داشتم میومدم یک سری هم به
دوست قدیمیم بتمن زدم اون بنده خدا هم حال خوشی نداره همش تو جنگ و درگیریه .یک ذره هم
اونجا نشستمو بعدشم دیگه اومدم .ولی باور کنید خیلی خسته ام فعلا خداحافظ تا بعد

آپدیت

سلام دوستان حالتون خوبه .به قول این دوستمون چی بود اسمش آهان شاهین من هر ثانیه ای آپدیت میکنم بعدشم همچین سلام و احوالپرسی میکنم یکی ندونه میگه چند ساله که من وبلاگمو آپ نکردم آخه میدونید الافم دیگه یکی الافه میره سر چهار راه ......خودتون میدونید دیگه یکیم مثل من . ولی حالا فکر نکنید اینترنت مفت دارم که هر دیقه میاما نبابا پدرمو در آوردن میدونید این جا اینترنت چنده؟الان من یک کارت 10 ساعته گرفتم 3500 تومان به جان خودم اگه دروغ بگم حالا قسمت جذابش مونده .میدونید سرعت اینترنتم چه قدر 21.6 الان شرط میبندم از خنده داری روده بر میشی آره این قدر پول میگیرن با این سرعت یعنی واقعا نوبرشو آوردن باید درشو تخته کرد .حالا ببینید من فقط بخاطر شما عزیزان میام ومینویسم چون دوستتون دارم چون هی میگید جعفر بیا بنویس پس کی میای .مرسی مچکرم شرمندم نکنید دیگه من متعلق به شما هستم باشه بازم میام حتما میام آقا تا تو این جمعیت (هوادارامو میگم) له نشدم خدا حافظ

چرت و پرت

دیروز که خواستم برم بیرون قدم بزنم دیدم یکی از اون دورا صدام میزنه جعفر جعفر واسا کارت دارم حالا گفتم کی باشه . هری پاتر خودمون بود حالا چی میگفت بعد از کلی سلام و احوال پرسی (از بابا تا جد و آباد ) گفتش آقا کجا میری گفتم هیچی بابا میرفتم ترانسیلوانیا پیش دوستم دراکولا بعد دیدم هری گفت اگه از روی جسد من رد شی بخوای پیاده بری بیا من با جاروی جادوییم میرسونمت بعد یکم جون تو خندیدم گفتم جارو دیگه قدیمی شده من یک دستگاهی ساختم که ایک ثانیه هری گفت چی؟گفتم ایک ثانیه منو میبره اون جا خلاصه بنده خدا کلی ضایع شد و رفت منم رفتم پیش دوستم دراکولا جاتون خالی یک کاسه خون تر و تمیز خوردیم عجب خونی بود بعدشم با هم کلی گپ زدیم خوب بسه دیگه مثل این که زیادی خالی بستم نه جون تو واقعیت رو گفتمپیش خودمون بمونها

دراکولا2

با دیدن اون مرد قلبم داشت وامیستاد یعنی اون کی میتونه باشه پاهام لیز خورد و نزدیک بود بیوفتم پایین وای کمک  که یکدفعه یکی دستمو گرفت چه قدرتی داشت فقط با یک دست منو آورد بالا

بعد بهش نگاه کردم و دیدم که همون شخص سیاه پوش هستش و صورتش کاملا مشخص نبود ولی چهرهای ترسناکی داشت دستم رو گرفت و با قدرت منو به سوی قصرش که خیلی بزرگ و قدیمی بود برد خیلی میترسیدم ولی باید

چه کار میکردم رسیدیم به در قصر صدای گرگ ها و سگها خیلی نزدیک بود اون مرد در رو باز کرد و منو انداخت تو و در را بست و پشت به من داشت در رو قفل میکرد و بدون این که برگرده

از همون طرف رفت به اتاق پایینی من که داشتم از ترس سکته میکردم بلند شدم و به اطرافم نگاه کردم چه قدر قدیمی بود در بعضی جاها تار عنکبوت دیده میشد

و یک شومینه و میز و صندلی در وسط قرار داشت که محیط رو گرم میکرد منم که خیلی سردم بود رفتم تا خودم رو گرم کنم روی میز مقداری میوه بود که کپک زده بود

نمیدونستم چه کار کنم باید حتما از اون جا فرار میکردم ولی چطوری در که قفل بود من زندانی شده بودم گفتم از پله ها برم بالا تا ببینم راه فراری هست یا نه

با ترس ولرز بلند شدم و رفتم به اون اتاق پایینی نگاه کردم و دیدم که در اون هم بسته هست بعد با ترس و لرز از پله ها بالا رفتم و به یک جای سالن مانند رسیدم که در دو ردیف ان 3 در وجود داشت و جمعا 6 در بودند و در انتهای اون یک پنجره

قدیمی بود که خیلی کوچیک بود این قدر کثیف بود که هیچی دیده نمیشد خواستم یکی از در ها رو باز کنم ولی دیدم یک صدایی میاد انگار از پشت یکی از همین درها بود

کمی دقت کردم و اون در رو پیدا کردم صدا مثل صدای زن بود ولی یک نفر نبود چند نفر بودند مشخص نبود چی میگن

ولی خوب که دقت کردم در لابلای حرفاشون شنیدم که گفتن خون آشام وای یعنی اینا خون آشام هستند ترسم چند برابر شد دیگه اون وانستادم و دوباره رفتم پایین و وقتی رسیدم به اتاق حال دیدم که دیگه از اون سبد میوه خبری نیست خشکم زد یعنی چه کسی اینا رو برداشته بود

ولی دیدم که یک نوشته ای روی میز بود نزدیک شدم و نگاهش کردم خوشحال شدم چون زبونشون مثل ما بود ولی وقتی متن اون نوشته رو خوندم قلبم ایستاد

نوشته بود راه فراری نداری و تو خواهی مرد انگار داشتم خواب میدیدم حالا باید چه کار میکردم نامه از دستم افتاد زمین

و دیگه چیزی نفهمیدم وقتی بهوش اومدم هنوز گیج بودم و همه چیز رو تار میدیدم ولی احساس کردم روی تختخواب خوابیدم و وقتی خوب نگاه کردم چند نفر رو

کنار در دیدم که داشتن با هم دیگه حرف میزدند 3 تا زن با همون سیاه پوش بازم چهرشون معلوم نبود من خودمو به خواب زدم

تا فکر کنند که خوابیدم بعد از مدتی دیدم که یکی از اونها در رو بست و رفت دیگه شب نبود و دمدمهای صبح بود از جای خودم به سختی بلند شدم

و رفتم کنار پنجره و دیدم شهرمون رو دیدم که کاملا معلوم بود ولی انگار هیچکس قصر به این بزرگی رو نمیدید چرات فریاد زدن نداشتم

فکر کردم که حتما در رو قفل کردن ولی وقتی دستگیره رو فشار دادم در با صدای ترسناکی مثل ناله کردن باز شد میترسیدم برم بیرون ولی آخرش که چی

باید میفهمیدم این جا چه خبر هست خبری از اونها نبود از پله ها رفتم پایین و دیدم که در روی میز یک صبحانه مفصل هستش

یعنی اونا واسه من گذاشتن نکنه واسه خودشون باشه تو همین فکرها بودم که چشمم به یک نوشته دیگه روی میز افتاد نزدیک شدم و نامه رو گرفتم نوشته بود دوست عزیز صبحانتون رو میل کنید من امشب به دیدنتون می آیم وای امشب به دیدن من میاد حتما میخواد کارمو بسازه

رفتم تا در بزرگ قصر رو باز کنم که دیدم قفل هستش و سریع رفتم بالا تا اون در ها رو امتحان کنم و دیدم همه اونه به جز یکیشون که آخرین در بود باز هست

با ترس در رو باز کردم و دیدم که اتاقش خیلی سرد و قدیمی هستش فقط یک پنجره اون جا هست و یک آینه شکسته و قدیمی کنار آینه رفتم که یکدفعه متوجه مقداری خون کنار آینه شدم که بهش کشیده شده بود خیلی ترسیدم معلوم بود که این خون برای خیلی وقت پیش هستش کنار پنجره رفتم چه قدر بلند بود خیلی بلند و انگار من در بلندترین نقطه دنیا ایستادم یکهو یک فکری به سرم زد

تو نامه نوشته بود امشب چرا شب و چرا الان خبری از اونها نیست یک راضی این وسط بود که من نمیدونشتم فکرم متمایل شد به اون اتاق زیر شیرونی به سرعت از این اتاق خارج شدم و در رو بستم و از پله ها آروم آروم اومدم پایین وقتی به جلوم نگاه کردم دیدم که چیزی تغییر نکرده خوشحال شدم و رفتم تا در اون اتاق که اون مرد سیاه پوش رفته بود اونجا رو باز کنم

در باز بود در رو باز کردم و دیدم که یکسرس پله رو به پایین وجود دارد از پله ها با ترس و لرز و خیلی آهسته پایین رفتم خیلی میترسیدم که شاید اون مرد پیداش بشه

وقتی به پایین پله ها رسیدم با یک واقعه ترسناک و عجیب مواجه شدم خدای من اینها یکسری تابوت بودن که کنار هم روی زمین چیده شده بودند رفتم جلوتر و دیدم که در تابوت ها بسته هست.یک صدایی اومد از در بیرونی همین اتاق بود که من تازه متوجه اون شدم صدای چند تا مرد بود نمیدونستم چه کار کنم سریع رفتم و پشت یکی از این تابوت ها قایم شدم ,از ترس نمیدونستم چه کار کنم و دیدم که در باز شد جرات سر بلند کردن نداشتم فقط میتونستم بشنوم یکی از مرد ها میخندید و یکی دیگه میگفت اون سر تابوت رو بگیر و بعد از مدتی صدای بستن در اومد

یعنی اونا کی بودند و اون تابوت چه کسی بود که بردن با ترس زیاد دوباره از پله ها بالا رفتم و اومدم توی حال و کنار شومینه نشستم حسابی ترسیده بودم باید چه کار میکردم

این داستان ادامه دارد


دراکولا1

سلام به دوستان گلم آقا شما ما رو شرمنده کردید ممنون که نظر دادید البته من به هر سایتی میرم یعنی از منم بدتر میبینم کلی نظر دادن ولی واسه من خوب بسه دیگه این قدر آبقوره نگیر .من اصولا و غیر اصولا آدم بسیار تخیلاتی هستم اصلا با ور تون نمیشه ولی چرا هستم میگم هستم دیگه چه گیری داده امروز واسه شما دوستای گلم داستان دراکولایی که از قوه تخیلم اونو نوشتم البته بگما از استعداد و هوش بالای منم هستشای وای بازم ضایع شدم خوب ولش کن چقدر چرت میگم داستانو برو تو کارش

بازم مثل شبهای گذشته بیخوابی به سرم زد و تصمیم گرفتم که برم تو حیاط کمی قدم بزنم هوا خیلی سرد بود اوایل فصل زمستان بود رفتم تا یک لباس گرم بپوشم

ساعت حدود 2 نصف شب بود در حیاط رو باز کردم بیرون خیلی تاریک بود هیچی دیده نمیشد ولی میخواستم تو تاریکی وآرامش قدم بزنم بخاطر همینم برق رو روشن نکردم

از پله ها رفتم پایین کمی قدم زدم نمیدونستم به چی فکر کنم گیج بودم این حالت بهم زیاد دست میداد

ولی با قدم زدن اعصابم بهتر شد دیگه از سرما داشتم یخ میزدم صدای وزش باد مثل زوزه کشیدن میموند تمام وجودمو میگرفت از پله ها رفتم بالا به کوه نگاه کردم که در شب عظمتش بیشتر بود بهتر که نگاه کردم احساس کردم یک نوری از قله کوه میاد انگار یک نفر آتیش درست کرده ولی این وقت شب آخه کی میتونه باشه یک دفعه یک صدای هولناکی اومد خیلی ترسیدم خواستم خیلی سریع برم تو خونه ولی انگار نمیتونستم پاهام خشکش زده بود فقط چند قدم فاصله داشتم با در خونه صدایی که اومد مثل گرگ بود ولی خیلی بلندتر و ترسناکتر ترس تمام وجودمو گرفته بود نمیدونستم چه کار کنم نمیخواستم دوباره به کوه نگاه کنم ولی نگاه کردم اون نور هنوز میومد و انگار اون صدا از اون جا اومده باشه یک دفعه دیدم در حیاط باز شد زرم ترکید ولی نه مامانم بود که از صدای وحستناکی که اومده بود بیدار شده بود و گفت تو این جا چه کار میکنی بهش گفتم تو هم این صدا رو شنیدی گفت آره صدا منو بیدار کرد بعدش گفت بیا تو سرما میخوری منم دیگه با وجود مامانم میتونستم حرکت کنم چون ترسم کمتر شده بود

بعدش رفتم تو و مامانم گفت اگه میترسی بیا تو اتاق من بخواب گفتم نه ترس کدوم بعدش رفتم تو اتاقم همش به اون نور عجیب و اون صدای ترسناک که انگار با هم یک ارتباطی داشتن فکر میکردم اصلا خوابم نمی اومد یعنی نمیتونستم بخوابم ولی از شدت خستگی بعد از مدتی خوابیدم صبح شد وقتی صبح میشه آدم دیگه نمیترسه اولش که بیدار شدم اصلا یاد موضوع دیشب نبودم ولی یک دفعه یادم اومد و تندی رفتم بیرون و به کوه نگاه

کردم ولی هیچی نبود نمیدونم چقدر سریع شب شد با خودم گفتم دیگه نمیرم بیرون حتی اگه قرار باشه تا صبح هم بیدار باشم ولی این حس کنجکاوی لعنتی مگه میذاره که آدم به قولش پای بند باشه خلاصه بعد از چند ساعت بیدار شدم و رفتم تو حیاط در رو باز کردم و رفتم رو بالکن ایستادم صدای سگ ها تموم شدنی نبود داشت برف میبارید و برف همه جا رو سفید کرده بود و ساقه های عریان درختای تو باغچمونو پوشونده بود هوا مه آلود شده بود و کوه به خوبی معلوم نبود

ولی بازم اون نور لعنتی رو دیدم منتظر اون صدا بودم ولی خبری نشد دیگه داشتم دیوونه میشدم نمیدونم چطور شد که یکدفعه بسرم زدم برم بالای کوه الان تو این هوا برم کوه انگار دست خودم نبود یک نیرویی منو میکشید بسمت کوه تصمیمم رو گرفتم بدون سر و صدا رفتم و کاپشنم رو پوشیدم و آماده رفتن شدم در بیرون رو باز کردم هیچکس نبود خلوت خلوت خوب معلوم ساعت 1 شب کسی بیدار نیست خیلی میترسیدم ولی باید میرفتم برف کم کم زیاد میشد و پاهام توی برف فرو میرفت و از سرعتم میکاهید وقتی از کوچمون گذشتم ترسم چند برابر شدچون پشت کوچمون خونه زیادی نداره و نزدیک یک کلاته هست  که کلی سگ دارن نمیخواستم از اونجا رد شم صدای سگ و شغال نزدیک و نزدیکتر میشد و همینجور ترسمم بیشتر رسیدم به بالای کلاته یک سراشیبی زیادی در اون قسمت هست که خیلی خطرناک و به پایین رودخونه قدیمی ختم میشه شب بود و چیزی معلوم نمیشد

خیلی یواش از اونجا رفتم پایین و راهم رو کج کردم که نکنه با سگها برخورد کنم به دامنه کوه رسیده بودم با خودم چیزی نیاورده بودم که یکدفعه دیدم از طرف کلاته یک نوری مثل نور فانوس داره بهم نزدیک میشه ترسیدم و خواستم فرار کنم که پام لیز خورد و افتادم نمیتونستم چیزی بگم و حرکت کنم نور نزدیکتر میشد خیلی ترسیدم که صدایی شنیدم که میگفت نترس مرد جوان

اون یک پیرمردی بود که ساکن این جا بود دستم رو گرفت و بلندم کرد من ازش تشکر کردم پیرمرد گفت این موقع شب اونم تو این هوا داری کجا میری این جا خطرناک  پر گرگ وشغال هست باید مواظب باشی

بیا بریم تو کلبه من. منم که حسابی ترسیده بودم قبول کردم و رفتم در رو که باز کرد احساس آرامش کردم یک کلبه ساده و خودمانی یک شومینه قدیمی و کمی هیزم کنار اون اون گفت بفرمایید بشینید خواهش میکنم راحت باشید خوب نگفتید داشتید کجا میرفتید منم که یکم خودم رو گرم کردم قضیه رو براش تعریف کردم و پیرمرد گفت منم این صدایی که میگی رو شنیدم ولی چون نمیتونم قله رو ببینم اون نور رو تاحالا ندیدم من به اون پیرمرد گفتم من کمی میترسم که تنها برم اونجا میشه لطف کنید و با هم بریم قله کوه

پیرمرد هم گفت باشه پسرم من دیگه این قدر این جا بودم که ازاین چیزا نمیترسم منم گفتم پس بریم با هم دیگه آماده شدیم تا بریم ساعت5/2 شب بود دیگه خیالم از بابت سگ ها جمع بود چون این پیرمرد صاحاب سگ ها بود پیرمرد فانوسشو برداشت و یک چوب هم به من داد ما به کمک هم از پایه کوه بالا رفتیم تا به  میانه کوه رسیدیم که یکدفعه دوباره اون صدای ترسناک اومد هم من و هم اون پیر مرد ترسیدیم ولی اون گفت که نترس ما از پسش بر میایم شجاع باش منم گفتم پس بریم دوباره به راهمون ادامه دادیم چیزی به قله نرسیده بود که یکدفعه دیدم صدای ریزش سنگ اومد و اون پیرمرد فریاد زد کمک منم تا سرم رو برگردوندم دیدم اثری از پیرمرد نیست وای یعنی چی شده

پایین رو نگاه کردم هیچی دیده نمشد فقط فانوس روی زمین بود دیگه نمیتونستم برگردم حالا تنها بودم بازم مثل ثابق حسابی ترسیده بودم ولی باید میرفتم تا سرمو بالا کردم چشمام به اون نور افتاد که حالا بزرگتر و روشنتر بود نمیخواستم نزدیک شم از شدت سرما پاهام دیگه نای حرکت نداشت

خوب به اون نور خیره شدم وای چی داشتم میدیدم خیلی عجیب بود یک ساختمون بزگ قدیمی شبیح یک قصر بود آخه این جا که چیزی نبود فقط سنگ بود نه حتما خیالاتی شدم خوب نگاه کردم نه خیالات نبود واقعیت بود میخواستم برگردم که باز اون صدای وحشتناک اومد پشت سرم رو نگاه کردم وای یک مردی رو دیدم که شنل سیاه به تن داشت چهرش خوب دیده نمیشد از شدت ترس داشتم سکته میکردم میخواستم خودمو از بالای کوه بندازم پایین ولی جراتشو نداشتم من با پاهای خودم اومده بودم و حالا میبایست تا آخر هم میموندم

این داستان ادامه دارد