با کی برم استخر
ازش بدم میاد
حواستون باشه
شخصیتهایی که خوشم میاد
سلام اومدم بهتون بگم که من از چه شخصیتهایی خوشم میاد .البته به ترتیب
1.کنت دراکولا
2.هری پاتر
3.گاندولف
4.آراگورن
5.آدولف هیتلر
6.آلبرت انیشتین
7.آرنولد
من چه میدونم
خلاصه تو این چند وقت دلم براتون خیلی تنگ شد ولی خوب این قدر ناراحت نشید حالا
که اومدم این جام این مدت که نبودم میدونید کجا بودم آره بابا,نه اونجا نه یک جای دیگه .پیش
گاندولف بودم نمیدونید چی کشیدم این سارومانم خیلی قوی ها با هم دست به یقه شدیم ,اول یکم زورآزمایی
کردیم بعد سارومان دید که دیگه زورش به من نمیرسه نامرد ,ویشگون گرفت هنوز دردش مونده ,منم
نامردی نکردم موهاشو کشیدم (آخه میدونید دیگه, موهاش خیلی بلنده خلاصه دم دست بود )بعدش
گاندولف و آراگورن اومدن مارو از هم جدا کردن وایلا اگه نیومده بودن دیگه مو رو کلش نمیذاشتم
میشد مثل ایکیوسان ولی شانس آورد خلاصه درگیری بدی بود.بعدشم داشتم میومدم یک سری هم به
دوست قدیمیم بتمن زدم اون بنده خدا هم حال خوشی نداره همش تو جنگ و درگیریه .یک ذره هم
اونجا نشستمو بعدشم دیگه اومدم .ولی باور کنید خیلی خسته ام فعلا خداحافظ تا بعد
آپدیت
چرت و پرت
دراکولا2
با دیدن اون مرد قلبم داشت وامیستاد یعنی اون کی میتونه باشه پاهام لیز خورد و نزدیک بود بیوفتم پایین وای کمک که یکدفعه یکی دستمو گرفت چه قدرتی داشت فقط با یک دست منو آورد بالا
بعد بهش نگاه کردم و دیدم که همون شخص سیاه پوش هستش و صورتش کاملا مشخص نبود ولی چهرهای ترسناکی داشت دستم رو گرفت و با قدرت منو به سوی قصرش که خیلی بزرگ و قدیمی بود برد خیلی میترسیدم ولی باید
چه کار میکردم رسیدیم به در قصر صدای گرگ ها و سگها خیلی نزدیک بود اون مرد در رو باز کرد و منو انداخت تو و در را بست و پشت به من داشت در رو قفل میکرد و بدون این که برگرده
از همون طرف رفت به اتاق پایینی من که داشتم از ترس سکته میکردم بلند شدم و به اطرافم نگاه کردم چه قدر قدیمی بود در بعضی جاها تار عنکبوت دیده میشد
و یک شومینه و میز و صندلی در وسط قرار داشت که محیط رو گرم میکرد منم که خیلی سردم بود رفتم تا خودم رو گرم کنم روی میز مقداری میوه بود که کپک زده بود
نمیدونستم چه کار کنم باید حتما از اون جا فرار میکردم ولی چطوری در که قفل بود من زندانی شده بودم گفتم از پله ها برم بالا تا ببینم راه فراری هست یا نه
با ترس ولرز بلند شدم و رفتم به اون اتاق پایینی نگاه کردم و دیدم که در اون هم بسته هست بعد با ترس و لرز از پله ها بالا رفتم و به یک جای سالن مانند رسیدم که در دو ردیف ان 3 در وجود داشت و جمعا 6 در بودند و در انتهای اون یک پنجره
قدیمی بود که خیلی کوچیک بود این قدر کثیف بود که هیچی دیده نمیشد خواستم یکی از در ها رو باز کنم ولی دیدم یک صدایی میاد انگار از پشت یکی از همین درها بود
کمی دقت کردم و اون در رو پیدا کردم صدا مثل صدای زن بود ولی یک نفر نبود چند نفر بودند مشخص نبود چی میگن
ولی خوب که دقت کردم در لابلای حرفاشون شنیدم که گفتن خون آشام وای یعنی اینا خون آشام هستند ترسم چند برابر شد دیگه اون وانستادم و دوباره رفتم پایین و وقتی رسیدم به اتاق حال دیدم که دیگه از اون سبد میوه خبری نیست خشکم زد یعنی چه کسی اینا رو برداشته بود
ولی دیدم که یک نوشته ای روی میز بود نزدیک شدم و نگاهش کردم خوشحال شدم چون زبونشون مثل ما بود ولی وقتی متن اون نوشته رو خوندم قلبم ایستاد
نوشته بود راه فراری نداری و تو خواهی مرد انگار داشتم خواب میدیدم حالا باید چه کار میکردم نامه از دستم افتاد زمین
و دیگه چیزی نفهمیدم وقتی بهوش اومدم هنوز گیج بودم و همه چیز رو تار میدیدم ولی احساس کردم روی تختخواب خوابیدم و وقتی خوب نگاه کردم چند نفر رو
کنار در دیدم که داشتن با هم دیگه حرف میزدند 3 تا زن با همون سیاه پوش بازم چهرشون معلوم نبود من خودمو به خواب زدم
تا فکر کنند که خوابیدم بعد از مدتی دیدم که یکی از اونها در رو بست و رفت دیگه شب نبود و دمدمهای صبح بود از جای خودم به سختی بلند شدم
و رفتم کنار پنجره و دیدم شهرمون رو دیدم که کاملا معلوم بود ولی انگار هیچکس قصر به این بزرگی رو نمیدید چرات فریاد زدن نداشتم
فکر کردم که حتما در رو قفل کردن ولی وقتی دستگیره رو فشار دادم در با صدای ترسناکی مثل ناله کردن باز شد میترسیدم برم بیرون ولی آخرش که چی
باید میفهمیدم این جا چه خبر هست خبری از اونها نبود از پله ها رفتم پایین و دیدم که در روی میز یک صبحانه مفصل هستش
یعنی اونا واسه من گذاشتن نکنه واسه خودشون باشه تو همین فکرها بودم که چشمم به یک نوشته دیگه روی میز افتاد نزدیک شدم و نامه رو گرفتم نوشته بود دوست عزیز صبحانتون رو میل کنید من امشب به دیدنتون می آیم وای امشب به دیدن من میاد حتما میخواد کارمو بسازه
رفتم تا در بزرگ قصر رو باز کنم که دیدم قفل هستش و سریع رفتم بالا تا اون در ها رو امتحان کنم و دیدم همه اونه به جز یکیشون که آخرین در بود باز هست
با ترس در رو باز کردم و دیدم که اتاقش خیلی سرد و قدیمی هستش فقط یک پنجره اون جا هست و یک آینه شکسته و قدیمی کنار آینه رفتم که یکدفعه متوجه مقداری خون کنار آینه شدم که بهش کشیده شده بود خیلی ترسیدم معلوم بود که این خون برای خیلی وقت پیش هستش کنار پنجره رفتم چه قدر بلند بود خیلی بلند و انگار من در بلندترین نقطه دنیا ایستادم یکهو یک فکری به سرم زد
تو نامه نوشته بود امشب چرا شب و چرا الان خبری از اونها نیست یک راضی این وسط بود که من نمیدونشتم فکرم متمایل شد به اون اتاق زیر شیرونی به سرعت از این اتاق خارج شدم و در رو بستم و از پله ها آروم آروم اومدم پایین وقتی به جلوم نگاه کردم دیدم که چیزی تغییر نکرده خوشحال شدم و رفتم تا در اون اتاق که اون مرد سیاه پوش رفته بود اونجا رو باز کنم
در باز بود در رو باز کردم و دیدم که یکسرس پله رو به پایین وجود دارد از پله ها با ترس و لرز و خیلی آهسته پایین رفتم خیلی میترسیدم که شاید اون مرد پیداش بشه
وقتی به پایین پله ها رسیدم با یک واقعه ترسناک و عجیب مواجه شدم خدای من اینها یکسری تابوت بودن که کنار هم روی زمین چیده شده بودند رفتم جلوتر و دیدم که در تابوت ها بسته هست.یک صدایی اومد از در بیرونی همین اتاق بود که من تازه متوجه اون شدم صدای چند تا مرد بود نمیدونستم چه کار کنم سریع رفتم و پشت یکی از این تابوت ها قایم شدم ,از ترس نمیدونستم چه کار کنم و دیدم که در باز شد جرات سر بلند کردن نداشتم فقط میتونستم بشنوم یکی از مرد ها میخندید و یکی دیگه میگفت اون سر تابوت رو بگیر و بعد از مدتی صدای بستن در اومد
یعنی اونا کی بودند و اون تابوت چه کسی بود که بردن با ترس زیاد دوباره از پله ها بالا رفتم و اومدم توی حال و کنار شومینه نشستم حسابی ترسیده بودم باید چه کار میکردم
این داستان ادامه دارد
دراکولا1
سلام به دوستان گلم آقا شما ما رو شرمنده کردید ممنون که نظر دادید البته من به هر سایتی میرم یعنی از منم بدتر میبینم کلی نظر دادن ولی واسه من خوب بسه دیگه این قدر آبقوره نگیر .من اصولا و غیر اصولا آدم بسیار تخیلاتی هستم اصلا با ور تون نمیشه ولی چرا هستم میگم هستم دیگه چه گیری داده امروز واسه شما دوستای گلم داستان دراکولایی که از قوه تخیلم اونو نوشتم البته بگما از استعداد و هوش بالای منم هستشای وای بازم ضایع شدم خوب ولش کن چقدر چرت میگم داستانو برو تو کارش
بازم مثل شبهای گذشته بیخوابی به سرم زد و تصمیم گرفتم که برم تو حیاط کمی قدم بزنم هوا خیلی سرد بود اوایل فصل زمستان بود رفتم تا یک لباس گرم بپوشم
ساعت حدود 2 نصف شب بود در حیاط رو باز کردم بیرون خیلی تاریک بود هیچی دیده نمیشد ولی میخواستم تو تاریکی وآرامش قدم بزنم بخاطر همینم برق رو روشن نکردم
از پله ها رفتم پایین کمی قدم زدم نمیدونستم به چی فکر کنم گیج بودم این حالت بهم زیاد دست میداد
ولی با قدم زدن اعصابم بهتر شد دیگه از سرما داشتم یخ میزدم صدای وزش باد مثل زوزه کشیدن میموند تمام وجودمو میگرفت از پله ها رفتم بالا به کوه نگاه کردم که در شب عظمتش بیشتر بود بهتر که نگاه کردم احساس کردم یک نوری از قله کوه میاد انگار یک نفر آتیش درست کرده ولی این وقت شب آخه کی میتونه باشه یک دفعه یک صدای هولناکی اومد خیلی ترسیدم خواستم خیلی سریع برم تو خونه ولی انگار نمیتونستم پاهام خشکش زده بود فقط چند قدم فاصله داشتم با در خونه صدایی که اومد مثل گرگ بود ولی خیلی بلندتر و ترسناکتر ترس تمام وجودمو گرفته بود نمیدونستم چه کار کنم نمیخواستم دوباره به کوه نگاه کنم ولی نگاه کردم اون نور هنوز میومد و انگار اون صدا از اون جا اومده باشه یک دفعه دیدم در حیاط باز شد زرم ترکید ولی نه مامانم بود که از صدای وحستناکی که اومده بود بیدار شده بود و گفت تو این جا چه کار میکنی بهش گفتم تو هم این صدا رو شنیدی گفت آره صدا منو بیدار کرد بعدش گفت بیا تو سرما میخوری منم دیگه با وجود مامانم میتونستم حرکت کنم چون ترسم کمتر شده بود
بعدش رفتم تو و مامانم گفت اگه میترسی بیا تو اتاق من بخواب گفتم نه ترس کدوم بعدش رفتم تو اتاقم همش به اون نور عجیب و اون صدای ترسناک که انگار با هم یک ارتباطی داشتن فکر میکردم اصلا خوابم نمی اومد یعنی نمیتونستم بخوابم ولی از شدت خستگی بعد از مدتی خوابیدم صبح شد وقتی صبح میشه آدم دیگه نمیترسه اولش که بیدار شدم اصلا یاد موضوع دیشب نبودم ولی یک دفعه یادم اومد و تندی رفتم بیرون و به کوه نگاه
کردم ولی هیچی نبود نمیدونم چقدر سریع شب شد با خودم گفتم دیگه نمیرم بیرون حتی اگه قرار باشه تا صبح هم بیدار باشم ولی این حس کنجکاوی لعنتی مگه میذاره که آدم به قولش پای بند باشه خلاصه بعد از چند ساعت بیدار شدم و رفتم تو حیاط در رو باز کردم و رفتم رو بالکن ایستادم صدای سگ ها تموم شدنی نبود داشت برف میبارید و برف همه جا رو سفید کرده بود و ساقه های عریان درختای تو باغچمونو پوشونده بود هوا مه آلود شده بود و کوه به خوبی معلوم نبود
ولی بازم اون نور لعنتی رو دیدم منتظر اون صدا بودم ولی خبری نشد دیگه داشتم دیوونه میشدم نمیدونم چطور شد که یکدفعه بسرم زدم برم بالای کوه الان تو این هوا برم کوه انگار دست خودم نبود یک نیرویی منو میکشید بسمت کوه تصمیمم رو گرفتم بدون سر و صدا رفتم و کاپشنم رو پوشیدم و آماده رفتن شدم در بیرون رو باز کردم هیچکس نبود خلوت خلوت خوب معلوم ساعت 1 شب کسی بیدار نیست خیلی میترسیدم ولی باید میرفتم برف کم کم زیاد میشد و پاهام توی برف فرو میرفت و از سرعتم میکاهید وقتی از کوچمون گذشتم ترسم چند برابر شدچون پشت کوچمون خونه زیادی نداره و نزدیک یک کلاته هست که کلی سگ دارن نمیخواستم از اونجا رد شم صدای سگ و شغال نزدیک و نزدیکتر میشد و همینجور ترسمم بیشتر رسیدم به بالای کلاته یک سراشیبی زیادی در اون قسمت هست که خیلی خطرناک و به پایین رودخونه قدیمی ختم میشه شب بود و چیزی معلوم نمیشد
خیلی یواش از اونجا رفتم پایین و راهم رو کج کردم که نکنه با سگها برخورد کنم به دامنه کوه رسیده بودم با خودم چیزی نیاورده بودم که یکدفعه دیدم از طرف کلاته یک نوری مثل نور فانوس داره بهم نزدیک میشه ترسیدم و خواستم فرار کنم که پام لیز خورد و افتادم نمیتونستم چیزی بگم و حرکت کنم نور نزدیکتر میشد خیلی ترسیدم که صدایی شنیدم که میگفت نترس مرد جوان
اون یک پیرمردی بود که ساکن این جا بود دستم رو گرفت و بلندم کرد من ازش تشکر کردم پیرمرد گفت این موقع شب اونم تو این هوا داری کجا میری این جا خطرناک پر گرگ وشغال هست باید مواظب باشی
بیا بریم تو کلبه من. منم که حسابی ترسیده بودم قبول کردم و رفتم در رو که باز کرد احساس آرامش کردم یک کلبه ساده و خودمانی یک شومینه قدیمی و کمی هیزم کنار اون اون گفت بفرمایید بشینید خواهش میکنم راحت باشید خوب نگفتید داشتید کجا میرفتید منم که یکم خودم رو گرم کردم قضیه رو براش تعریف کردم و پیرمرد گفت منم این صدایی که میگی رو شنیدم ولی چون نمیتونم قله رو ببینم اون نور رو تاحالا ندیدم من به اون پیرمرد گفتم من کمی میترسم که تنها برم اونجا میشه لطف کنید و با هم بریم قله کوه
پیرمرد هم گفت باشه پسرم من دیگه این قدر این جا بودم که ازاین چیزا نمیترسم منم گفتم پس بریم با هم دیگه آماده شدیم تا بریم ساعت5/2 شب بود دیگه خیالم از بابت سگ ها جمع بود چون این پیرمرد صاحاب سگ ها بود پیرمرد فانوسشو برداشت و یک چوب هم به من داد ما به کمک هم از پایه کوه بالا رفتیم تا به میانه کوه رسیدیم که یکدفعه دوباره اون صدای ترسناک اومد هم من و هم اون پیر مرد ترسیدیم ولی اون گفت که نترس ما از پسش بر میایم شجاع باش منم گفتم پس بریم دوباره به راهمون ادامه دادیم چیزی به قله نرسیده بود که یکدفعه دیدم صدای ریزش سنگ اومد و اون پیرمرد فریاد زد کمک منم تا سرم رو برگردوندم دیدم اثری از پیرمرد نیست وای یعنی چی شده
پایین رو نگاه کردم هیچی دیده نمشد فقط فانوس روی زمین بود دیگه نمیتونستم برگردم حالا تنها بودم بازم مثل ثابق حسابی ترسیده بودم ولی باید میرفتم تا سرمو بالا کردم چشمام به اون نور افتاد که حالا بزرگتر و روشنتر بود نمیخواستم نزدیک شم از شدت سرما پاهام دیگه نای حرکت نداشت
خوب به اون نور خیره شدم وای چی داشتم میدیدم خیلی عجیب بود یک ساختمون بزگ قدیمی شبیح یک قصر بود آخه این جا که چیزی نبود فقط سنگ بود نه حتما خیالاتی شدم خوب نگاه کردم نه خیالات نبود واقعیت بود میخواستم برگردم که باز اون صدای وحشتناک اومد پشت سرم رو نگاه کردم وای یک مردی رو دیدم که شنل سیاه به تن داشت چهرش خوب دیده نمیشد از شدت ترس داشتم سکته میکردم میخواستم خودمو از بالای کوه بندازم پایین ولی جراتشو نداشتم من با پاهای خودم اومده بودم و حالا میبایست تا آخر هم میموندم
این داستان ادامه دارد